سلام به همه...
این اولین باریه که دارم یه چیزهایی مینویسم ، در نتیجه پر از مشکله...پس دو تا درخواست دارم : 1 - مشکلات رو بگید تا درستشون کنم. 2 - نا امیدم نکنید که کلاً دیگه ننویسم.
به نام خودش ...
خیلی شلوغ میشه ، تقریباً همیشه همینجوریه...البته اوّلش اینجوریه ، بعد کم کم آروم میشن و میشینن . ولی فکر نکنم تا به حال تو این شلوغی ها کسی من رو دیده باشه ، اماااااا...نه شاید چند نفری هم من رو دیده باشن ولی خوب زیاد توجه نمیکنن...من هم که ناراحت نمیشم ، چون میدونم حواس خودش بیشتر از همه به من هست.همه میان سراغ اون یکی ها رو میگیرن ؛ منظورم همون شالگردن های سیاه و سفیدِ...ولی به نظر خودم ، من مهمترم...آخه اگه خوب توجه کنید اونها هی تند تند عوض میشن و ثابت نیستن ؛ اما من همیشه همینجام ، تازه خودش هیچوقت به اونها نگاه نمیکنه...(شاید بخاطر جای بدشونه!)اما همیشه حواسش به من هست...از اینجایی که من هستم همه ی مردم خوب دیده نمیشن ، مگه اینکه یه کم کج وایسم...ولی خوب خیلی ها آرزو دارن جای من باشن...نزدیکتر از این راه نداره...نه نه چرا راه داره ، همون شال گردن ها ، البته اگه عوض نشن!!!
من اکثر اوقات اینجام و بهتر از بقیه حرفهاشو میشنوم و یادم می مونه , یه جورایی شدم " پای ثابت " صحبتهاشون ...تازه پدربزرگم هم جاش همینجا بود اما... - ببخشید نتونستم جلوی اشکم رو بگیرم - از 6 تیر ماه اون سال به بعد پدرم و بعد از اون من اومدم اینجا...
دید دید - دید دید - دید دید - دید ... دیگه وقتشه باید بریم ، مثل اینکه امروز دانشجوها میخوان بیان...پس فعلاً خداحافظ...
یا علی