به نام خودش
یه روزی اومد ؛ خوب یادم نیست چون چشمام حاضر نبودن که ببینن اما با واسطه دیدن ...
آره ... یه روزی اومد و پرده رو از روی همه ی سیاهی ها برداشت تا اهالی آبادی ببینن ...
می پرسید ، چی رو ببینن؟ ... معاومه ... چهره ی واقعی سیاهی رو ...
یه روزی گفت : اهالی مراقب باشید که سیاهی جلوی چشماتون رو نبنده که خدای نکرده دیگه نور رو نبینید ...
یه روزی اهالی صداشو شنیدن ... اومدن بیرون و زدن به دل سیاهی ...
آره اونا چهره ی واقعیش رو دیده بودن ... اومدن و به قیمت سرخیِ لاله ها تاریکیِ سیاهی رو روندن ...
یه روزی گفت : اهالی مراقب باشید که سیاهی هنوز نمرده...اون فقط رفته و برمیگرده...
یه روزی سیاهی برگشت و بارید رو سر اهالی ...
اما اهالی که یه بار صدارو شنیده بودن ، باز هم همون صدا تو گوششون بود ...
باز قیمت رفتن تاریکی و سیاهی شد ، سرخی لاله ها ...
آره ... خیلی چیزها به اهالی آبادی یاد داد ... همدلی ... مقاومت ... محبت ... باور ... ایمان ... عــــشــــق ...
یه روزی هم یکی از اهالی آبادی این رو گفت :
" یا ایتها النفس المطمئنه...ارجعی الی ربک ... راضیة مرضیه... روح بلندِ پیشوای مسلمانان جهان.......... "
یا علی