به نام خودش
..................................................................
یه روزی رفت ... و باز افسوس که دوباره چشمام حضور نداشتن که ببینن ...
رفت اما خیلی چیزها رو برای اهالی آبادی یادگار گذاشت ...
بهشون راه همدلی ... مسیر یاری و طریق عاشقی رو یاد داد ...
فقط همین ها نبود ... یه خورشید هم به اهالی داد و گفت که : مراقبش باشید ...
تا وقتی اون رو دارید نه از راه می افتید و نه در چاه ...
آره ... اهالی آبادی هم مثل همیشه صداشو تو ذهنشون مرور کردن و حواسشون به یادگارش بود ...
اما ... باز هم تاریکی برگشت ... ولی اینبار هدفش این بود که سرخی لاله ها رو واسه اهالی کمرنگ کنه !
میخواست اون یادگاری رو از مردم بگیره ... اما ...
اما نمیدونست که هم اهالی قدیمی آبادی و هم این جدیدترها که حتی اون صدا رو مستقیم نشنیده بودن
هنوز پای عهدشون بودن ...
همون عهدی که باعث شد پای یادگار هم بمونن و حتی یه لحظه هم شونه خالی نکنن ...
یه روز هم یادگار ، که مثل همون مرد ، میخواست مردم رو به سمت روشنایی ببره ، این رو گفت :
" اى سـید ما ! اى مـولاى ما ! ... "
یا عـلـی