به نام خودش ...
تیک تاک ... تیک تاک ... تیک تاک ...
ماهی قرمز کوچک ، داخل تنگ اسیر شده ...
صدای مجری تلویزیون که در حالِ ، حال و احوال و لحظه شماری است ...
-سلام به همه هموطنان که منتظر تحویل سال هستند . سلام به تمام بزرگترها ، به تمام کوچکترها ، به همه کسایی که صدای من رو می شنوند ...
امّا صدایش که شنیده نمی شود ... الآن 25 سال است که صدایش شنیده نمی شود ؛ تنها صدایی که می آید صدای دستگاهی است که می گوید او هنوز اسیر است در قفس تن.
-سلام به شما پرستارها ، به شما راننده ها که الآن در خیابان هستید ، به شما آتش نشانان که در محل خدمت هستید ؛ سلام به شما هر کجا که هستید ...
امّا او که اینجا نبود ، اصلاً هیچ جا نبود ... جسمش چرا ! همینجا پای سفره بود ، امّا دلش ... دلش را باخته بود به همان سید جوان و پرشوری که حتی در مراسم خواستگاری هم با لباس خاکی آمده بود ... دلش را باخته بود ... امان از دلش ...
دلش تاب نیاورد ، سیّد خیلی وقت بود که او را می شناخت . دلش تاب نیاورد تا او را تنها بگذارد . رفت طرفش و تا آمد کمکش کند و او را به عقب برساند صدای سوت خمپاره و {بوم} ...
-{بوم} (!) آغاز سال هزار و سیصد و ...
ماهی از تنگ بیرون پریده بود ... دیگر صدای دستگاه نمی آمد ... رها شده بود ...
یا علی