بگذار بگویم که دلم تاب ندارد
بی مهر رخت شب همه مهتاب ندارد
بگذار بگویم که نهادی به دلم خون
دیوانه نمودیّ و شدم پیش تو مجنون
بگذار بگویم تو خودت آیت نوری
آلاله ی دشتی و گل ناب ظهوری
محبوب من ای ذکر لب پیر جماران
یار دِگَرَت نیز بوَد ماه خراسان
ای که به سر من هوس شعر نهادی
ای که به دل من هوس عشق بدادی
من عاشق زهرا (س) شدم و یار ولایت
دائم شنوم در همه ی دهر صدایت
آن صوت که عمّارِ زمان را طلبیدست
از اهل جهان شیردلان را طلبیدست
این صوت شنیدم به سرم شور تو افتاد
افسوس چقدر دیر به من نور تو افتاد
از عشق جمالت رخ خورشید به پا خاست
حال از دل من نغمه ی امّید به پا خاست
هستی و وجودم به فدای قدم تو
ای کلّ جهان کُشته ی ابروی خم تو
در غیبت تو دل به رخ یار بدادم
گویی سر تسلیم به پای تو نهادم
آن یار که گفتا همه هستیش فدایت
بگرفته تمامی توانش ز دعایت
گویم همه ی درد دلم پیش تو یارا
باز آی و بده بر دل من کرببلا را